مرجع فایل - قابل ویرایش )
تعداد صفحه : 4
مظاهر شهامت پدر، شاه را به كشتن داد. همه را با لگد به هم ريخت وپس از مكثي كه اندكي از عصبانيت بسيار زيادش را تقليل ، گفت : « متاسفم ، هيچ راهي نداشتم ». شاه كه سرنيزه سربازي سينه اش را شكافته بود، روي تلماسه اي افتاده ، در حاليكه خون فراواني از او بر زمين مي ريخت و چشم هايش آرام آرام بسته مي شد، گفت : « به تو بي عرضه گفته بودم اين راه كه تدبير مي كني حتما شكستمان خواهد داد، گوش نكردي» . گفت وسرش روي ماسه افتاد و چشمهايش بسته شدند. پدر موي سر خود را چنگ زد و قطره هاي اشك … ازآن شب كه آخرين داستانم را در ميان آن همه آدم خواندم و همگي كف زدند و تبريك گفتند و بعضي ها گفتند آينده ي درخشاني خواهم داشت ، حتي پيرهاي يال بلند تاكيد كردند، اميد داستان نويسي جوان كشور به من بسته است و او مدام به دور وبرم مي چرخيد و بي هيچ حرفي نگاهم مي كردو من دست و پايم مي لرزيد و چنان به لكنت افتاده بودم كه همه فكر مي كردند از فرط شادي است و دختر جواني هم گفت ، چه خبرت است ، فكر نكن شاخ حضرت رستم را شكسته اي ، و همراه ديگران قاه قاه خنديدند، چندمين بار بود كه مي ديدمش .در پارك قدم مي زديم . هوا ابري بود ، خاكستري يكدست . يا آفتابي .، با تابش ملايم. من كه نگاه نكردم . دو سه تا كلاغ از آسمان مي گذشتند. دور كه مي شدند صداي قار قارشان به گوش مي رسيد يا نمي رسيد. او كه گوش نمي داد.حوض بزرگ وسط پارك با نسيم آرام ( نسيم بود ؟ ) موج برمي داشت، حتما .اما ما كه توجه نكرديم . صورتش را به طرفم برگرداند. آخرين باران ريز در جاي جاي آن نشسته بود گفت :داستانم را خواندي ؟ -كدام يكي را ؟
قسمتی از محتوی متن پروژه میباشد که به صورت نمونه ، بعد از پرداخت آنلاین در فروشگاه فایل آنی فایل را دانلود نمایید .
« پرداخت آنلاین و دانلود در قسمت پایین »
مبلغ قابل پرداخت 2,000 تومان